معنی از ریشه درآوردن

حل جدول

از ریشه درآوردن

از بن برکندن

از بن کندن


ادا درآوردن

حرکات لغو کردن و تقلید درآوردن.

حرکات لغو کردن و تقلید درآوردن

فارسی به انگلیسی

از ریشه‌ درآوردن‌

Eradicate, Extirpate, Uproot

فارسی به عربی

لغت نامه دهخدا

ریشه ریشه

ریشه ریشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش. پرریشه. هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته. || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف):
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
سوزنی.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه.
نظامی.
- ریشه ریشه شدن، دریده شدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن. (آنندراج):
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- ریشه ریشه کردن، دریدن. چاک کردن. پاره پاره کردن. (آنندراج).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن). (فرهنگ فارسی معین):
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
رایج (از آنندراج).


درآوردن

درآوردن. [دَ وَ دَ] (مص مرکب) داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غَلغله. (منتهی الارب). مُدخَل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی): ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه؛ درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء؛ تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء؛ در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر؛ چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب).
- به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه).
|| درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار). || داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن:
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.
فردوسی.
درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراکنده کین.
فردوسی.
ازین بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.
ناصرخسرو.
نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99).
هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.
خاقانی.
پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115).
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.
نظامی.
بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در ندارید.
نظامی.
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی.
درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحَفیف، حَف ّ؛ گرد چیزی درآوردن. تصلیه؛ در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط؛ درآوردن در شهری. (از منتهی الارب).
- از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن:
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه.
نظامی.
کسی که دست خیالم به دامنش نرسید
ببین چگونه درآورد بختش از در من.
باقر کاشی (ازآنندراج).
- به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن:
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد به بند.
فردوسی.
- به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن:
از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده درآوردمی در و دیوار.
فرخی.
- درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان:
که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجتمندم این حاجت برآری.
نظامی.
- درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن:
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر.
نظامی.
- شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن:
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست.
نظامی.
|| جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع؛ درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب).
- به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن:
گر از شاه توران شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد غم.
فردوسی.
- پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن:
به عزم خدمت شه جستم از جای
درآوردم به پشت بارگی پای.
نظامی.
- پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن:
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
- در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه ٔ اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
|| خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب):
تا بدانند کز ضمیر شگرف
هرچه خواهم درآورم بدو حرف.
نظامی.
گفتم به عقل پای درآرم ز بند او
روی خلاص نیست به جهد از کمند او.
سعدی.
- از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بدرآوردن، خارج کردن:
گاه بدین حقه ٔ پیروزه رنگ
مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ.
نظامی.
عجب از کشته نباشد به در خیمه ٔ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
- برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء).
|| بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). || پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه.
نظامی.
کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی).
- بزیر درآوردن، بزیر کشیدن:
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن و بال رستم درآرد بزیر.
فردوسی.
- سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن:
سر به فرمان او درآوردند
همه با هم موافقت کردند.
سعدی.
- سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن:
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود.
|| رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء). || پدید آوردن. ایجاد کردن:
زرود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن:
چو بر زخمه فکند ابریشم ساز
درآورد آفرینش را به آواز.
نظامی.
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز.
نظامی.
|| نزدیک کردن:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشه ٔ جوال. (دهار).
|| پی هم کردن: تکویر؛ درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب).
- ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن.
- ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار). || معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن.
- تآتر درآوردن، نمایش دادن.
- تعزیه درآوردن، نمایش دادن.
|| اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن.


ریشه

ریشه. [ش َ/ ش ِ] (اِ) طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). || طره ٔ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه ٔ گلیم. ریشه ٔ کلاغی. ریشه ٔ دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شمله ٔ دستار. علاقه ٔ دستار. فش دستار. دنبوقه ٔ دستار. (یادداشت مؤلف). کناره ٔ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ٔ ردا. ریشه ٔ مقنعه. ریشه ٔ دستار. (آنندراج):
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه ٔ نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه ٔ دستار، طره ٔ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقه ٔ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج):
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشه ٔ بالش
تاج قیصر به ریشه ٔ دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه ٔ سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ٔ ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج):
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ٔ ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| نوارگونه با رشته و تارهای آویخته ٔ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف). || هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف). || زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). || موی در اندام آدمی. || لیف و تارهای انبه. || الیاف خرمابن.. || دستک درخت انگور. || پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید. || هر چیز تافته شده مانند پلیته ٔ چراغ و فتیله ٔ توپ. (ناظم الاطباء). || بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی «ریزا».
- امثال:
ریشه ٔ بیداد بر خاکستر است.
- ریشه ٔ دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ کلمه، ماده ٔ آن. (از یادداشت مؤلف).
|| جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه ٔ سوم، کعب (در حساب).
|| آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه ٔ درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیه ٔ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیله ٔ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208):
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده:ریشه ٔ اصلی، ریشه ٔ افشان، ریشه ٔ اولیه، ریشه ٔ برگ مانند، ریشه ٔ تکمه ای، ریشه ٔ تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه ٔ منظم، ریشه ٔ جوانه دار، ریشه ٔ فرعی، ریشه ٔ مرکب، ریشه ٔ مکینه، ریشه ٔ نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه ٔ آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه ٔ زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔایرسا شود.
- ریشه ٔ اراقیطون، ریشه ٔ باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ٔ ایرسا؛ بیخ بنفشه. ریشه ٔ آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ آلیسا شود.
- ریشه ٔ باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه ٔ اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه ٔ اراقیطون شود.
- ریشه بُر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- || بیخ بر. از بن برکننده.ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقه ٔ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه ٔ بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ٔ ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج).بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه ٔ شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه ٔ جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ خردل، رفور. از تیره ٔ کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و ماده ٔ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 179):
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
|| در شعر ذیل از فردوسی کلمه ٔ ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه «پشه » ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306).

ریشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) ریش و زخم.جراحت. || بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود. || در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود.


صدا درآوردن

صدادرآوردن. [ص َ / ص ِ دَ وَ دَ] (مص مرکب) بانگ درآوردن. آواز از خود درآوردن. رجوع به صدا شود.


خشتک درآوردن

خشتک درآوردن. [خ ِ ت َ دَ وَ دَ] (مص مرکب) طرف را شدیداً منکوب کردن.

فرهنگ معین

درآوردن

داخل کردن، بیرون آوردن، (عا.) کسب کردن، به دست آوردن. [خوانش: (دَ. وَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

درآوردن

بیرون آوردن، ظاهر ساختن،
[قدیمی] داخل کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

ریشه

‎ قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن }} گیر {{ است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی) .

فرهنگ عوامانه

ادا درآوردن

حرکات لغو کردن و تقلید درآوردن.

معادل ابجد

از ریشه درآوردن

988

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری